VAMPIRES ARE REAL
سه شنبه 4 / 10 / 1390برچسب:, :: 7:45 :: نويسنده : Mohsen Takalloozadeh
همه فکر می کنند که گرگینه ها، این موجودات خشن اما جالب توجه در حقیقت از خرافات اروپاییان هستند، اما اگر کمی به تاریخ کتب ایرانی نگاه کنیم، به افسانه ای بر می خوریم که صحت این موضوع را زیر سؤال می برد: "افسانه حیواناتی کوه نشین موسوم به... گرگ انسان نما"! نظرات شما عزیزان:
*گرگینه ها و موجوداتی در ایران به اسم ببرینه*
ببرینه موجودی افسانه ای از افسانه های ایران است که یک نوع تغییر شکل دهنده، نیمی ببر نیمی انسان است انسانی که در کالبد ببر با طلسمی گیر افتاده است موجودی با چشم های درخشان جثه ای بزرگ و پنجه و دندان هایی به شکل ببر دارد. در افسانه های شمال ایران آمده است که مردی برای شکار ببرمازندران به جنگل میرود تا آخره شب هیچ ببری نمیابد در زیره درختی مینشیند چشمانش کمی سنگین میشود ناگهان از پشته سره خود صدایی میشنود کمان خود را به آن سمت نشانه میرود در آن تاریکی فقط یک جفت چشم براق دریده میشود ولی شکارچی میداند که آن چشمان یک ببر است ببر با حرکتی سریع بر روی مرد میپرد و کمان مرد بر زمین میوفتد . شکارچی خنجرش را که بر کمرش بسته بود با سرعت از غلاف بیرون میکشد و پهلوی ببر را میدرد ببر به کناره مرد میوفتد و همان طور که به شکار چی خیره شده و قطره ای اشک از چشمانش سرازیر میشود و نفس های آخر را فرو میدهد شکارچی خوشحال از شکار مغرورانه به حیوان در حال مرگ می نگرد بعد از چند دقیقه که از مرگ ببر میگذرد شکارچی پوست ببر را میکند و آن را بر شانه ی خود می اندازد و قصد باز گشت میکند در نیمه راه بارانه شدیدی شروع به باریدن میکند شکارچی برای گرم شدن پوست را به دور خود می پیچد به دنباله پناه گاهی برای در امان ماندن از باران به این طرفو آن طرف مینگرد از دور کورسوی نوری به چشمش میخورد به سمته آنجا میرود به کلبه ی کوچکی میرسد دره کلبه را باز میکند و به داخل میرود بر روی صندلی مینشیند و به دیوار های چوبی خانه نگاه میکند چشمش به قطره ای که از سوختن شمع به پایین میچکید میوفتد ناگاه یاده قطره اشکه ببر تنها در قلبش را چنگ میزند در حال فکر بود که صدایی از پشت سرش میشنود با توأم جوان در خانه من چه میکنی؟ شکارچی ناگهان از جای خود بلند میشود و به صاحب کلبه مینگرد او پیره مردی لاغرو ضعیف با ریشو موی سفید بود شکار چی میگوید برای در امان ماندن از باران به کلبه تو پناه آوردم پیر:پیشه أت چیست؟ در این جنگل به دنباله چه هستی؟ شکارچی:پیشه أم شکار است و برای شکار کردن به اینجا آمده أم. حال بگو تو کیستی ای پیرمرد؟ اینجا تنها زندگی میکنی؟ پیر:من ساحری (جادوگر) هستم که سالهاست در این جا زندگی میکنم ولی تنها نیستم دوستی بسیار مهربان با من است که البته از اوایل شب به جنگل رفته و خبری از او نیست. ولی نگران او نیستم میتواند از خود مراقبت کند. راستی جوان نگفتی چه چیزی شکار میکنی؟ شکارچی پوسته ببر را از دوش خود بر میدارد و بر روی میز میگذارد شکارچی:ببر شکار میکنم ساحره پیر ساحر به پوست ببر مینگرد وقتی صورته ببر را میبیند به ناگاه قلبش فشرده میشود باورش نمیشود که آن پوسته تنها دوستو همدمه اوست حیوانی که برای او نه یک حیوان بلکه مانند فرزند خویش بود شکارچی:چشده ساحر؟ این جانور را میشناسی؟ ساحر پاسخی نداد ساحر:میروم برایت نوشیدنی ای بیاورم تا خستگی شکار از تنت بیرون رود ساحر پیر به بیرون از کلبه رفت و داخله اتاقکه کوچکی که برای خود ساخته بود شد و معجونی برای شکار چی ساخت ساحر معجون را جلوی مرد گذاشت شکار چی آن را سر کشید ساحر به مرد نگاه کرد کینه و نفرت از شکارچی قلبش را تاریک کرده بود ساحر چوب دستی خود را بر زمین زد ناگهان پوسته ببر به دوره شکار چی پیچید مرد فریاد زدو کمک خواست ولی ساحر فقط به فکره انتقام بود به فکره انتقامه بهترین دوستش به فکره این که چندین بار ببر اورا از حمله گرگ ها حفظ کرده بود ولی اکنون دیگر کنارش نیست شکارچی:با من چکار کردی ساحره خرفت ساحر:تو بهترین و تنها همدمه مرا برای خوشگذرانی خود کشتی اکنون تورا طلسمی کردم که برای همیشه در کالبد ببر باشی. ساحر مردشکارچی را که به شکل ببر در آمده بود درون قفسی انداخت تا برای همیشه در آن زندانی شود شکار چی ماه ها درون قفس بود و به ساحر التماس میکرد تا اورا از دوباره انسان کند و از قفس بیرونش آورد ولی ساحر قبول نمیکرد تا بالاخره پس از چندین ماه ساحر به پیشه ببر(شکارچی ) رفت و به او گفت: ساحر:من تورا دوباره انسان خواهم کرد ولی یک شرط دارد ببر:چه شرطی ای ساحر؟ ساحر:حتما در این مدت که در این قفس زندانی بودی خبر داری که هر ماه در شبه ماه کامل گرگ هایی به اینجا حمله میکنند و دام های مرا تکه تکه میکنند؟ فردا شبه چهاردهم ماه است و ماه کامل میشود آن ها فردا باز سرو کله شان پیدا میشود اگر بتوانی مرا از شر گرگ ها خلاص کنی منم به تو کمک خواهم کرد که چهره خویش را بازیابی. آیا قبول میکنی؟ ببر:آری ای ساحر قبول میکنم برای رهایی از این قفس هر کاری میکنم ساحر:پس امشب را استراحت کن که فردا شبی سخت را در پیش خواهی داشت. ببر:اکنون دیگر هوا تاریک شده است صدای زوزه ی گرگ ها به گوش میرسد پس پیرمرد کجاست چرا مرا آزاد نمیکند. صدای پای پیرمرد به گوش میرسد پس بالاخره آمد ساحر دره قفس را باز میکند و ببر با جهشی به بیرون میپرد به دور ساحر میچرخد و اورا مینگرد ببر:ساحر چگونه با گرگ ها رو به رو شوم من که جنگیدن در کالبد ببر را نیاموخته أم ساحر:به غریزه أت تکیه کن اکنون تو از درنده ترین موجوداتی صدای گرگ ها به وضوح شنیده میشود و این یعنی نزدیک اند ببر قصده رفتن میکند. ساحر:مراقب باش که دندان های آن ها به تو آسیب نرساند ببر:به چه علت ساحر؟ ساحر:زیرا آنان گرگ های معمولی نیستند حال خود خواهی فهمید. ببر از کلبه دور شد و به سمته صدای زوزه گرگ ها رفت در راه دراین فکر بود که چرا پیره مرد گفته است آنها تنها گرگانی معمولی نیستند. به ناگاه در کنار خود صدای خرش شنید به سمت صدا برگشت پنج گرگ به بزرگی اسبان وحشی از پشت درخت ظاهر شدند چشمان گرگ ها میدرخشیدند و درون نگاهشان آتش شعله ور بود به ناگاه یاده حرفان مردم افتاد داستان هایی که مردم برای هم نقل میکردند داستان هایی در مورده موجودی شیطانی و نفرین شده که در شب ماه کامل تبدیل به قاتلی تمام عیار میشود در این فکر بود که با ضربه محکمی که گرگ با پنجه به صورتش زد بر زمین خورد ببر از جای خود بلند شد و غرشی بلند سر داد به گرگان به تنهایی یورش برد پنجه هایی که همچون خنجر تیز بودند را در بدن گرگ ها فرو میبرد ولی آنها تنها به فکره دریدنه ببر بودند انگار چیزی جز کشتن ببر برایشان مهم نبود. از پنج گرگ همه را از پا در آورد جز یکی که پا به فرار گذاشت و به سمته بالای کوه تاخت. ببر به دنبال گرگ رفت تا آن را بیابد گرگ با سرعتی زیاد به بالای کوه میدوید و در میان تاریکی جنگل محو شد ببر در جستجوی گرگ بود تا اورا بیابد به سمته بالای کوه رفت وقتی به نوک کوه رسید صحنه عجیبی را مشاهده کرد گرگ بر روی دو پای خود در مقابله ماه ایستاده بود و در عین نا باوری
*گرگینه ها و موجوداتی در ایران به اسم ببرینه*
ببرینه موجودی افسانه ای از افسانه های ایران است که یک نوع تغییر شکل دهنده، نیمی ببر نیمی انسان است انسانی که در کالبد ببر با طلسمی گیر افتاده است موجودی با چشم های درخشان جثه ای بزرگ و پنجه و دندان هایی به شکل ببر دارد. در افسانه های شمال ایران آمده است که مردی برای شکار ببرمازندران به جنگل میرود تا آخره شب هیچ ببری نمیابد در زیره درختی مینشیند چشمانش کمی سنگین میشود ناگهان از پشته سره خود صدایی میشنود کمان خود را به آن سمت نشانه میرود در آن تاریکی فقط یک جفت چشم براق دریده میشود ولی شکارچی میداند که آن چشمان یک ببر است ببر با حرکتی سریع بر روی مرد میپرد و کمان مرد بر زمین میوفتد . شکارچی خنجرش را که بر کمرش بسته بود با سرعت از غلاف بیرون میکشد و پهلوی ببر را میدرد ببر به کناره مرد میوفتد و همان طور که به شکار چی خیره شده و قطره ای اشک از چشمانش سرازیر میشود و نفس های آخر را فرو میدهد شکارچی خوشحال از شکار مغرورانه به حیوان در حال مرگ می نگرد بعد از چند دقیقه که از مرگ ببر میگذرد شکارچی پوست ببر را میکند و آن را بر شانه ی خود می اندازد و قصد باز گشت میکند در نیمه راه بارانه شدیدی شروع به باریدن میکند شکارچی برای گرم شدن پوست را به دور خود می پیچد به دنباله پناه گاهی برای در امان ماندن از باران به این طرفو آن طرف مینگرد از دور کورسوی نوری به چشمش میخورد به سمته آنجا میرود به کلبه ی کوچکی میرسد دره کلبه را باز میکند و به داخل میرود بر روی صندلی مینشیند و به دیوار های چوبی خانه نگاه میکند چشمش به قطره ای که از سوختن شمع به پایین میچکید میوفتد ناگاه یاده قطره اشکه ببر تنها در قلبش را چنگ میزند در حال فکر بود که صدایی از پشت سرش میشنود با توأم جوان در خانه من چه میکنی؟ شکارچی ناگهان از جای خود بلند میشود و به صاحب کلبه مینگرد او پیره مردی لاغرو ضعیف با ریشو موی سفید بود شکار چی میگوید برای در امان ماندن از باران به کلبه تو پناه آوردم پیر:پیشه أت چیست؟ در این جنگل به دنباله چه هستی؟ شکارچی:پیشه أم شکار است و برای شکار کردن به اینجا آمده أم. حال بگو تو کیستی ای پیرمرد؟ اینجا تنها زندگی میکنی؟ پیر:من ساحری (جادوگر) هستم که سالهاست در این جا زندگی میکنم ولی تنها نیستم دوستی بسیار مهربان با من است که البته از اوایل شب به جنگل رفته و خبری از او نیست. ولی نگران او نیستم میتواند از خود مراقبت کند. راستی جوان نگفتی چه چیزی شکار میکنی؟ شکارچی پوسته ببر را از دوش خود بر میدارد و بر روی میز میگذارد شکارچی:ببر شکار میکنم ساحره پیر ساحر به پوست ببر مینگرد وقتی صورته ببر را میبیند به ناگاه قلبش فشرده میشود باورش نمیشود که آن پوسته تنها دوستو همدمه اوست حیوانی که برای او نه یک حیوان بلکه مانند فرزند خویش بود شکارچی:چشده ساحر؟ این جانور را میشناسی؟ ساحر پاسخی نداد ساحر:میروم برایت نوشیدنی ای بیاورم تا خستگی شکار از تنت بیرون رود ساحر پیر به بیرون از کلبه رفت و داخله اتاقکه کوچکی که برای خود ساخته بود شد و معجونی برای شکار چی ساخت ساحر معجون را جلوی مرد گذاشت شکار چی آن را سر کشید ساحر به مرد نگاه کرد کینه و نفرت از شکارچی قلبش را تاریک کرده بود ساحر چوب دستی خود را بر زمین زد ناگهان پوسته ببر به دوره شکار چی پیچید مرد فریاد زدو کمک خواست ولی ساحر فقط به فکره انتقام بود به فکره انتقامه بهترین دوستش به فکره این که چندین بار ببر اورا از حمله گرگ ها حفظ کرده بود ولی اکنون دیگر کنارش نیست شکارچی:با من چکار کردی ساحره خرفت ساحر:تو بهترین و تنها همدمه مرا برای خوشگذرانی خود کشتی اکنون تورا طلسمی کردم که برای همیشه در کالبد ببر باشی. ساحر مردشکارچی را که به شکل ببر در آمده بود درون قفسی انداخت تا برای همیشه در آن زندانی شود شکار چی ماه ها درون قفس بود و به ساحر التماس میکرد تا اورا از دوباره انسان کند و از قفس بیرونش آورد ولی ساحر قبول نمیکرد تا بالاخره پس از چندین ماه ساحر به پیشه ببر(شکارچی ) رفت و به او گفت: ساحر:من تورا دوباره انسان خواهم کرد ولی یک شرط دارد ببر:چه شرطی ای ساحر؟ ساحر:حتما در این مدت که در این قفس زندانی بودی خبر داری که هر ماه در شبه ماه کامل گرگ هایی به اینجا حمله میکنند و دام های مرا تکه تکه میکنند؟ فردا شبه چهاردهم ماه است و ماه کامل میشود آن ها فردا باز سرو کله شان پیدا میشود اگر بتوانی مرا از شر گرگ ها خلاص کنی منم به تو کمک خواهم کرد که چهره خویش را بازیابی. آیا قبول میکنی؟ ببر:آری ای ساحر قبول میکنم برای رهایی از این قفس هر کاری میکنم ساحر:پس امشب را استراحت کن که فردا شبی سخت را در پیش خواهی داشت. ببر:اکنون دیگر هوا تاریک شده است صدای زوزه ی گرگ ها به گوش میرسد پس پیرمرد کجاست چرا مرا آزاد نمیکند. صدای پای پیرمرد به گوش میرسد پس بالاخره آمد ساحر دره قفس را باز میکند و ببر با جهشی به بیرون میپرد به دور ساحر میچرخد و اورا مینگرد ببر:ساحر چگونه با گرگ ها رو به رو شوم من که جنگیدن در کالبد ببر را نیاموخته أم ساحر:به غریزه أت تکیه کن اکنون تو از درنده ترین موجوداتی صدای گرگ ها به وضوح شنیده میشود و این یعنی نزدیک اند ببر قصده رفتن میکند. ساحر:مراقب باش که دندان های آن ها به تو آسیب نرساند ببر:به چه علت ساحر؟ ساحر:زیرا آنان گرگ های معمولی نیستند حال خود خواهی فهمید. ببر از کلبه دور شد و به سمته صدای زوزه گرگ ها رفت در راه دراین فکر بود که چرا پیره مرد گفته است آنها تنها گرگانی معمولی نیستند. به ناگاه در کنار خود صدای خرش شنید به سمت صدا برگشت پنج گرگ به بزرگی اسبان وحشی از پشت درخت ظاهر شدند چشمان گرگ ها میدرخشیدند و درون نگاهشان آتش شعله ور بود به ناگاه یاده حرفان مردم افتاد داستان هایی که مردم برای هم نقل میکردند داستان هایی در مورده موجودی شیطانی و نفرین شده که در شب ماه کامل تبدیل به قاتلی تمام عیار میشود در این فکر بود که با ضربه محکمی که گرگ با پنجه به صورتش زد بر زمین خورد ببر از جای خود بلند شد و غرشی بلند سر داد به گرگان به تنهایی یورش برد پنجه هایی که همچون خنجر تیز بودند را در بدن گرگ ها فرو میبرد ولی آنها تنها به فکره دریدنه ببر بودند انگار چیزی جز کشتن ببر برایشان مهم نبود. از پنج گرگ همه را از پا در آورد جز یکی که پا به فرار گذاشت و به سمته بالای کوه تاخت. ببر به دنبال گرگ رفت تا آن را بیابد گرگ با سرعتی زیاد به بالای کوه میدوید و در میان تاریکی جنگل محو شد ببر در جستجوی گرگ بود تا اورا بیابد به سمته بالای کوه رفت وقتی به نوک کوه رسید صحنه عجیبی را مشاهده کرد گرگ بر روی دو پای خود در مقابله ماه ایستاده بود و در عین نا باوری
عالی بود
|
آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
|||
![]() |